optic boy

روزي 100 بار بر زندگي لعنت ميفرستيم....اما ...در اشتباهيم بايد اين لعنت را بر كساني كه زندگيمان را خراب كردند فرستاد

به من نگاه کن  ببین  درون خلوتم کسی قدم نمی زند. با چشمهای باز بیا به مهمانی چشم های خسته ام. بیا به مهمانی چشم های بسته ام ... که اشک را تجربه می کنند ....نگاهت را ز من مگیر هرگز مخواه که با لحظه ای پلک زدن مسیر دیدگانت را به من سد کنی. از لب های کم کار و پوسیده ام.. و از انگشتان  و دستهای خالی ام و از قلب پاره پاره ام نگاهت را مگیر. بگذار نگاه تو همچون آبشاری طلایی.. تنهایی ام را بازیچهء دستهای خیس خود کند. در آن زمان که از پشت شیشه و قاب به من نگاه می کنی هرگز مخواه که با لحظه ای پلک زدن مسیر نگاهت را به من سد کنی. تو باید با چشمهای باز  به تنهایی ام تا ابد نگاه کنی... در زندانی از جنس شیشه و قاب...

نویسنده: (^_^) ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

...


خدايا چه غريب است درد بي كسي و چه تنهايم در اين غربت كه تو هم از من رويگرداني و اينك باز به سوي تو آمدم تا اندكي از درد درونم را برايت باز گويم و خدايا تو بهتر ميداني آنچه درونم است تنهايي و بي كسي ام را ديده اي ,دربه دري و آوارگي ام را و هزارو يك درد كه بزرگترينش نااميدي است .خدايا همه را كنار گذاشته ام اما با نااميدي و بي هدفي نمي توانم بسازم صبرم بسيار است اما پوج وبي هدف ميدوم. خسته شده ام..
آدما چه قدر بی معرفت شدن..!هنوزم که هنوزه نمی تونم باور کنم چرا نتونستم رو این حسم غلبه کنم ؟شاید قبلا اگه چشمم به یه دختر می افتاد این قدر واسم مهم نبود...!اما الان چی ؟عاشق کسی شدم که ندیدمش...!آخرشم نتونستم ببینم؟آخه مگه دوست داشتن اینه؟
چرا باید قیافت رو از من پنهون میکردی ؟میدونی من چی مکشیدم...؟میدونی چطوری از تو میسوختم وقتی که خیلی راحت به خواهش هام و التماسام نه میگفتی....
این رسم عاشقی نسیت...این رسم بین هیچ دو عاشقی نبوده...!من همیشه به دوست داشتنم فکر میکردم..این که چه قدر با هم خوشیم...!!این که چه قدر دوست داشتم و نگرانت میشدم..!واسه من این چیزا مهمه..این که هیچ مرزی بین منو وجود نداشت...؟تو این کارو کردی؟
هیچ وقت نخواستی رابطه ما این طوری بشه..!دلیلشم نفهمیدم...همشه وقتی صحیت از این چیزا میشد میگفتی بحث رو عوض کن ؟فکر میکنی یک نفر تو زندگیش چند بار فرصت عشق رو داشته باشه ؟فکر میکردی هر وقت بخوای میتونی عاشق بشی...!یا هر پسری که تو خیابون ار کنارت رد میشه و اون نگاه هیزش یه تو می افته عاشقته ؟تو عشث یه این میگفتی که یه روز بری بیرون و از یکی شماره بگیری...واسه اینه که هیچ موقع نتونستی عظمت عشق مون رو درک کنی...!گاهی وقتا من جای تو افسوس میخورم..میشینم با خودو رو تخت و همش یه این فکر میکنم که چرا؟ واقعا دنبال چی بود؟یعنی فقط میخواستی بگی که من دنبال مال بابات بودم ؟ازین میسوزم که من چشم داشتی داشتم به پول بابات تاحالا ؟
تو اون مدتی که حرف میزدیم باهم کی بود که شارژ میگرفت واسه گوشیش؟اگه من این کار رو نمیکردم تو اصلا زنگ میزدی بهم ؟اگه 5 روز هم میگذشت واست مهم نبود...این چیزا رو خوب ثابت کردی..چون فکر میکردی آدم مثل من زیاد هست...
من اگه این همه اصرار داشتنم تو این که با هم بمونیم همش واسه همین حس بود...چون میدونم هیچ وقت نمیشه دو تا آدمی پیدا کرد که مثل هم باشن...اما وقتی دیدم تو دوست نداری یاهام باشی و  وقتی بهت زنگ میزدم هیچ اشتیاقی نداری...تصمیم گرفتم واسه راحتیت دیگه نبام سراغت...با خودم گفتم شاید واغعا با من نمیخواد باشه...من به اندازه کافی اصرار کردم بهش...همیشه این جمله یادم میاد که تنها موندن بهتر از گدایی عشقه...من خوبی و خوشیختیت رو میخواستم...تو اون روزا که فکر میکردم وافعا تا همیشه ما همیم همه برنامه آیندم رو تنظیم کرده بودم واسه این که حس میکردم دیگه مسولیت دارم در قبال تو..من بهن قول داده بودم خوشیختت کنم..!خوشبختی که هیشه با پول نیست...هیچ وقت با پول نیست...!خوشبختی اینه که یه جای کوچیک  باشه فقط که  منو تو رو جا بده توش..دیگه هیچی واسه من مهم نبود..تا این که با کارات نشون دادی واسه توئ این چیزا دیگه معنی نداره..چون یه بار قبلا یه اتفاقی افتاده بود تو زندگیت...فکر کردی که بازم همه این حرفا دورغ هست و من میخوام گولت بزنم..!فقط به این فکر میکردی و بعد تو روم میگفتی عاشقتم..!این عشق نبود..من یه هیچ چیزی فکر نکردم و این کارارو کردم ...که الان حالو روزم اینه..کارم شده بغض کردن ..از صبح تا شب افتادن گوشه اتاق و فکر کردن به همه چی...دیگه چشمام سویی نداره....احساس میکنم همه جا سیاه سفید شده...
فکر میکنم مردم و بدنم سرده...هیچ گرمایی دیگه ازین قلب داغون من بیرون نمیاد...کاش کیشد یه طور دیگه نگاه میکدی به همه چی...
کاش میشد فقط دوست داشتن رو از نگاه من ببینی و بفهمی که من تورو چطوری میخواستم....

نویسنده: (^_^) ׀ تاریخ: سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

امروزم گذشت...

نمیدونم از کجا بگم...دیگه تایستون شده و همه دارن مسافرت میرن...

با یکی داشتم چت میکردم...قرار بود برن شمال...بهم میگفت دارم لحظه شماری میکنم واسه رفتن..منم ته دلم گفتم منم دارم لحظه شماری میکنم واسه رفتن پیش خدا.....

خدا هم دیگه منو نمیخواد...یا نمیدونم شاید یاهام قهر کرده..!هر چه قدر فکر میکنم نمیتونم دلیلش رو بدونم..!چرا آخه؟اصلا چرا باید من این قدر ساده باشم ؟همیشه یا خودم فکر میکردم که مثل بقیه نباشم..کارایی که بقیه میکنن رو من نکنم...من همیشه خودم بودم و زندگی خودم رو ساختم...اما تو این زندگی خیلی ها منو بازی دادن و دلمو شکوندن..

عجب دنیایی شده..!هر کی به یه کاری مشغوله..!کسی نیست..که یه کم به فکر عشق باشه..!یادم میاد یه نفر همیشه میگفت فقط دوست داشتن کافی نیست...

الان میدونم اینا همش حرف بوده..!هنورم که هنوزه من نظرم در مورد عشق و دوست داشتن و زندگی خودم عوض نشده..!این قدر حرف زیاد دارم واسه گفتن ..!این قدر دلم تنگه..!دلم تنگه واسه همه خاطرات بچگی..!واسه چند سال پیش..!واسه اون موقع که میرفتم هفته ها میمنونم خونه مامان بزرگم...!شبا تا صبح تلوزیون میدیدم..!چه قدر شیرین بود اون دوران..!

نویسنده: (^_^) ׀ تاریخ: شنبه 11 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

برایت ارزو میکنم......

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...

نویسنده: (^_^) ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

من ... هستم....مینوسم انچه در دل دارم.... دست هايم بوي گل ميداد همهي اطرافيان متهمم كردند به گل چيدن اما انان فكر نكردند شايد گلي كاشته باشم...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , skullboy.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM