optic boy

optic boy

روزي 100 بار بر زندگي لعنت ميفرستيم....اما ...در اشتباهيم بايد اين لعنت را بر كساني كه زندگيمان را خراب كردند فرستاد

امروزم گذشت...

نمیدونم از کجا بگم...دیگه تایستون شده و همه دارن مسافرت میرن...

با یکی داشتم چت میکردم...قرار بود برن شمال...بهم میگفت دارم لحظه شماری میکنم واسه رفتن..منم ته دلم گفتم منم دارم لحظه شماری میکنم واسه رفتن پیش خدا.....

خدا هم دیگه منو نمیخواد...یا نمیدونم شاید یاهام قهر کرده..!هر چه قدر فکر میکنم نمیتونم دلیلش رو بدونم..!چرا آخه؟اصلا چرا باید من این قدر ساده باشم ؟همیشه یا خودم فکر میکردم که مثل بقیه نباشم..کارایی که بقیه میکنن رو من نکنم...من همیشه خودم بودم و زندگی خودم رو ساختم...اما تو این زندگی خیلی ها منو بازی دادن و دلمو شکوندن..

عجب دنیایی شده..!هر کی به یه کاری مشغوله..!کسی نیست..که یه کم به فکر عشق باشه..!یادم میاد یه نفر همیشه میگفت فقط دوست داشتن کافی نیست...

الان میدونم اینا همش حرف بوده..!هنورم که هنوزه من نظرم در مورد عشق و دوست داشتن و زندگی خودم عوض نشده..!این قدر حرف زیاد دارم واسه گفتن ..!این قدر دلم تنگه..!دلم تنگه واسه همه خاطرات بچگی..!واسه چند سال پیش..!واسه اون موقع که میرفتم هفته ها میمنونم خونه مامان بزرگم...!شبا تا صبح تلوزیون میدیدم..!چه قدر شیرین بود اون دوران..!



نویسنده: (^_^) ׀ تاریخ: شنبه 11 تير 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

من ... هستم....مینوسم انچه در دل دارم.... دست هايم بوي گل ميداد همهي اطرافيان متهمم كردند به گل چيدن اما انان فكر نكردند شايد گلي كاشته باشم...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , skullboy.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM